دیباچه چاپ سوم کتاب خاطره های ماندگار
کتاب خاطره های ماندگار را دو بار در ۱۳۸۵ چاپ کردم. آنهم به همّت آقای استاد مُرید محمّدی، یکی از معلّمان خوب دوران دانش آموزیم. ایشان دبیر ارجمند و مهربان ادبیّات زادگاهم در دبیرستان مولوی اندیمشک و مدیر انتشارات مرید شهرکرد است. بسیار شادمانم اینک این کتاب را برای سومین بار کتاب خاطره های ماندگار را با ویراست نو و افزودههای دیگر، از طریق انتشارات «نیوشَه» منتشر میکنم. اقبال و استقبال از کتاب، آن گونه بود که برای خودم از هر چاپ، یک یا دو نسخه، بیشتر نماند. «سخن کز دل برآید؛ لاجرم بر دل نشیند»! در حوزه فرهنگ مردم و خاطره نویسی و یا یادداشت خوانی، فکر میکنم این قبیل نوشتهها، برای دانشجو معلّمان و نو معلّمان امروز هم با تمام تفاوتها، تغییرها و نوشدنها، خوب و مفید باشد. پیشینیان گفتهاند که، از تجربهها و خاطره های ماندگار دیگران شنیدن و خواندن! به کار آید و تجربه آموز است. برخی از همکاران و دوستان نویسنده خاطرهها، بازنشسته شده و یا با دیگران یکی دو نسل، تفاوت سنی دارند. به همان نسبت نیز، تجربهها قدیمیتر و گاه برای نسل امروز، شبیه قصهها شده است. امّا هنوز هم در میان بیش از ۱۰۰ هزار آموزشگاه و یک میلیون آموزگار و قریب ۱۵ میلیون دانش آموز، حرفها و نکتههای بسیاری وجود دارد که میتواند برای دوستداران و لاقهمندان، زیبا و آموزنده باشد. به تبیری، هر مدرسه، خود سازمانی یادگیرنده است و هر معلّم در هر شرایطی نقش و رسالتش، پایان ناپذیرست. خواستم به بهانه انتشار نو و تولّدی دیگر، دیباچهای بر ویراست و چاپ سوم کتاب بنویسم، حرف تازهای بزنم، سخن مولّف و پدیدآورنده بنگارم. دیدم که پس از سه دهه معلّمی، هنوز شاگردی لاقهمند و آموزش پذیرم. ناخودآگاه خاطرهای در ذهنم آمد و بر زبانم جاری شد و بیدرنگ قلم برداشتم و ….:
یکی از افتخارات زندگیم این است که سالها به عنوان معلّمی علاقهمند و دوستدار کلاس، مدرسه و دانشآموزان، به نهاد مقدّس آموزش و پرورش خدمت کردم. سالها پیش زمانی که دانشآموز کلاس پنجم دبستانی در زادگاهم(اندیمشک) بودم؛ معلم بسیار عزیز و دوستداشتنی به اسم «آقای گندمی» داشتیم. اخلاق، رفتار و شخصیّتش ویژه و برجسته بود. نگاهش، رفتارش، درس دادنش و امیدی که در چشمانش میدرخشید و آن را به خوبی و صادقانه، انتقال میداد. روزی از روزهای سال، یادم نیست به چه مناسبتی از همه پرسید: «بچّهها دوست دارید، چه کاره شوید؟» نوبت به من رسید؛ گفتم: آقا، نویسنده! توقّف کرد و گفت: چه میخواهی بنویسی؟ گفتم: کتاب در باره لغت و زبان بختیاری. گفتگویی کردیم. مثل دو دوست همسال. بعد گفت: حتما این کار را انجام بده و سپس نوبت به بقیه همشاگردیها رسید….
امروز چند دهه از آن روزها و سالها گذشته است و شاگرد کلاس پنجم آقای گندمی، خودش معلّم شد و از قضا طبق آرزوی کودکیش، نویسنده!! کتابها و مقالات متعددی نوشت. از فرهنگ، ادبیات، فولکلور بختیاری تا ادبیّات رسمی، تاثیر قرآن و حدیث در ادب فارسی، کتاب درسی دانشگاهی، فولکلور ایران فرهنگی و مردم شناسی قومی و … .
اگرچه امروز که این یادداشت را مینگارم، از آقای گندمی، معلّم کلاس پنجم بیخبرم؛ همیشه دوستش دارم، خودم را مدیون او و معلّمانی چون او میدانم و این خاطره را بارها برای دانشآموزان، دانشجویان و دوستانم گفتهام. آخرین بار بیست و چند سال پیش او را دیدم. دوست دارم دوباره او را ببینم. دست و صورتش را ببوسم و با احترام بگویم که راه رفتن، نگاه نافذ، سخن گفتن و رفتار او بیشترین نقش را در معلّم شدن من داشت و حتما خیلیهایِ دیگر. به او بگویم که اغلب در حیاط مدرسه خودم را جای او میگذاشتم و در کلاس با همان نغمه و آهنگ با بچّهها حرف میزدم. بگویم که کلاسهای املا و انشاء او را دوست داشتم و بگویم که چگونه سالها بعد وقتی که دیپلم تجربی گرفتم، علیرغم وجود مشاغل مختلف و پیشنهادهای شغلی در سازمانها و ارگانهای دیگر، سرم را بالا گرفتم و با صدایی صاف و قامتی استوار، گفتم: «میخواهم معلّم شوم».
با همه سختی شهرهای مناطق جنگی خوزستان و مشکلات نسل آن روز، خوشبختانه از درگاه «تربیت معلّم» به حرفه، رسالت و شغل شریف و یگانه معلّمی روی آوردم. با اشتیاق و از سرِ اراده، سالها در مدارس دولتی از راهنمایی تا دبیرستان و سپس تربیت معلّم و دانشگاه درس دادم. بارها به عنوان معلّم نمونه، مولّف نمونه، استاد نمونه مراکز آموزشی، تلاشگران عرصه فرهنگ و هنر منطقهای و ملّی و عنوانهای دیگر برگزیده شدم. در آموزش و پرورش علاوه بر معلّمی دورههای مختلف تحصیلی، عضویت در گروههای آموزشی، پژوهشگاه معلّمان و حضور فعالانه در کمیتههای مختلف آموزشی-پژوهشی، مسوولیّتهای متنوّعی از کارشناسی، معاون مدیرکل، مدرس و سرپرست پردیسهای استانی دانشگاه فرهنگیان، معاون دانشجویی دانشگاه فرهنگیان تا مسوولیتهایی در وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، وزارت کشور و … را برعهده گرفتم. معلّمی را از دوپلان تا تهران، از مدرسه تا دانشگاه تجربه کردم. از بزرگان بسیاری آموختم و صادقانه آنچه را داشتم و دارم به دانشآموزان و دانشجویانی که خیلی دوستشان دارم؛ تقدیم کردم. خوشوقتم بگویم بدون تعارف و چشمداشتی، اکنون که به آخرین سالهای خدمتم رسیدهام؛ هنوز هم معلّمی را دوست دارم، هنوز هم تابستان که میشود، دوست دارم زودتر مِهـــر برسد؛ زنگ مدارس بخورد و کلاس پر هیاهو و پر جُنب و جوش را دوست دارم. از تعطیلی و آنهم چند روز تعطیلی پشت سر هم بیزارم. دوست دارم با بچّههای پاک و دوستداشتنی، دانشآموزان و دانشجویانم، سخن بگویم و با آنها صادقانه گفتگو کنم، بخندیم و به آینده کشورمان بیندیشیم. دوست دارم برایشان شعر بخوانم و قصّه تعریف کنم؛ نه قصّه برای سرگرمی! قصّه برای زندگی، از ماهی سیاه کوچولو، پسرک لبو فروش، روز امتحان ریاضی، حسنک کجایی؟ تصمیم کبرا، تا کُشتی گرفتن رستم و سهراب، از داستان طوطی و بازرگان تا هفت پیکر، از ترانههای فرهنگ مردم تا نظریههای مردم شناسی و گاه تجربههای مدیریتی و خاطره های ماندگار معلّمی
آقای گندمی عزیز و همه آموزگاران و استادان ارجمندم، دوست دارم بگویم که خوش دارم از ایرانم، فرهنگ و تمدن کهن آن، از تاریخ سرد و گرم میهنم برایشان گفتگو کنم و با هم بحث کنیم، سخن بگوییم، نه برای نمره، برای آرمانهای هنری، زیباشناختی، فرهنگ و تعالی انسانی، ساعتها راز دل فاش بگوییم؛ صمیمانه به هم!
میخواهم درس «شهروندی» به فرزندانم بگویم، به آنها بگویم که تاریخ، فرهنگ، هنر، موسیقی، نقاشی، خطّ و ادبیّات ملی و میهنی خود را دوست داشته باشیم. به آنها با زبان فرهنگ و تمدن چند هزار ساله ایران، معماری کهن، بناهای تاریخی، راز و رمز درهای قدیمی، هنر اسلیمی، از سرو و کاج، جغرافیای انسانهای بیمرز و روشهای «چگونه زیستن»، «با هم زیستن» و «خوب زیستن» در تمام دنیا حرف بزنیم و از شکوفهها، چهچه بلبل، «آوازِ قناری، وقت گل کردن صبح» سخن بگوییم؛ شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، پنج گنج نظامی، حافظ و سعدی شیرازی، خیام، باباطاهر و پروین، فروغ، سهراب، نیما و اخوان را بخوانیم. از قصههای ایرانی، ضرب المثلهای کهن، افسانهها و ترانههای فارسی ایران فرهنگی از خلیج فارس تا سمرقند و بخارا، از بنگاله و هند تا قونیه، تیسفون، اکباتان، از بیستون، تا اشگفت سلمان و ایذه، مسجدسلیمان، اندیمشک و کوهرنگ بگوییم و بخوانیم و بیاموزیم. دوست دارم به آقای گندمی بگویم، هنوز هم خودم را شاگرد او و دیگر معلّمان عزیزم میدانم و دوستشان دارم و به احترامشان برمیخیزم.
و صادقانه بگویم که:
فرزندان ایران را، نه، انسانها را با همه نژادها، رنگها، فرهنگها و آیینهایشان دوست دارم. دوستی از جنس قلههای سفید دماوند، البرز، زردکوه و به زلالی دز، زاینده رود و عظمت کارون. میخواهم باز هم وارد کلاس شوم و روبهروی بچّهها بایستم و نگاهشان کنم و با چشمانی که برق شوق دیدار در آنها موج میزند، روی تخته بنویسم: «به نام خداوند جان و خرد»؛ کودکانم «داستان ما زِ آرش بود؛ او به جان خدمتگزارِ باغ آتش بود …»!
عبّاس قنبری عُدیوی
خاطره های ماندگار
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.